مهمونی...
سلام فینگیلی......................
دیشب اقای یوسفی اودن خونمون.ایمی به جای اینکه بشینه رو مبل گفت:(بغض)بولون و دست رضا رو میکشید.خلاصه یه دفعه زد زیر گریه
با کلی کلک راضیش کردم.....................
حالا یه جوری پذیرایی می کرد که اونا وقت حرف زدن نداشتن
چاقو رو میبرد،موز می داد،با موتورش تبادس می کرد،قند می داد،...
خلاصه من که نمی فهمیدم چی میگم. اخرم که می خواستن برن گریه می کرد که نرید،رضا مجبور شد امیمی رو از این همه پله بکشه پایین که تو ماشین بخوابوندش
اخه تو ترکه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی